کنکاش خیال انگیز ذهن بر گستره طاقت فرسای ادبیات

بابک عبدالهی

گاه برای فهم دقیقی از آدمیان و نیز از خویشتن، ذهن ات به گستره ای برای راه رفتن نیاز دارد و هرآینه برخورداری از روانی ناقدردان از خود و در انتظار فهم دیگران، برایت سودمند خواهد بود.

همچون تجویز طبیبی که تلخی سودمند درمانش را به تو گوشزد میکند و برایت از خواص اش میگوید.

روان ات که براه می افتد، از اثرات دوردست های نزدیک آمده در تاملات ات در می یابی که هر آینه دورتر از خویش، نزدیک تری از پیش و هر چه نزدیک تر، به تودرتوی روان ات، دورتری از خود.

آنچه مولانا می گوید از اثر روان ساکن. کی شود این روان من ساکن (مولانا).
در پیمودن های همواره ات و در مسیر جنگل و بیابان و جاده و دشت، مساعدترین گونه فکر، حکایت از رسیدن تو به منتهی الیه سمت های مختلفی دارد که به چشم میبینی. باری، در مسیر، مراقبت از خویش است که جلوه می نماید و نکته اینجاست که مراتب عقلانی ترین نمودارهای ذهنی تو، به جانب رازآلود ترین مناظر مسیر پیاده روی ات وابسته است. درک این معنا بسته به تبحر تلفیق عقلانیت و هنر در روح توست.

در مسیر حافظ، تا چشم کار می کند سرسبزی است و خرمی. تو در این راه می آسایی و بر سایه درخت می آرامی. در ابتدای جاده سعدی اما، عتاب جامعه شناختی بر تو چیره است. همراهی تادیب گونه و ندای ناظم مدرسه در گوش ات روانی میگیرد. چراکه سعدی معلم عقلانیت است و چمن زار و بستان حافظ، در تعلیم و تربیت اش چندان جای ندارد.

ناگاه به پلی معلق میرسی، آری به مولانا. از فرازی با تو همراه میگردد و به فرازی تو را به حال خود رها میکند که در مفاهیم انباشته در ذهنت از مثنوی، غوطه زنی و با خویش خلوت کنی به ادراک آن.

کمی آنسوتر اما صائب تبریزی به استقبال ذهن تو می آید و رهنمون ات میدارد به درک دیگران و مفاهیم نوع دوستانه و از سر خیرخواهی با تو تا جایی همسفر میشود با زمزمه همیشه اش:
“احسان هنری نیست به امید تلافی”
“نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید”
صائب در گوش ات با دستگاه شور میخواند. پیشتر که می روی به رودکی میرسی و او از تنهایی همواره ات میگوید و تو را تشویق به تعادل معناهای آشفته ذهن ات می دارد.

کمی آن سو اما خیام بر سایه درختی نشسته و رباعیات را زمزمه میکند، بسوی اش میروی، لیک او با تو کاری ندارد و تنهایی خویش را به مصاحبت ات ترجیح میدهد. رنجیده میشوی از خیام و به مسیر ادامه میدهی. در کنار عطار می ایستی و او تو را نصیحت میکند و رهنمون به ضرورت درک راز خویش.

ناگاه عرفی شیرازی به جمع تو و عطار در می آید و از تبحر افسانه ای اش در ادبیات سخن میراند و تو را فرا می خواند که گوش بسپاری به غزل هایش. تو میمانی و گوش به آواز عرفی و نصایح عطار فرا میدهی. ناگاه، ایشان را رها و به راه ادامه می دهی.

باباطاهر نیز چون خیام بر طرف جوی بنشسته و ندای دعوت به صرف دوبیتی میدهد تورا. از سرگرانی خیام تا طبع مهمان پذیر باباطاهر فرسنگ هاست و تو خیام را عجیب میدانی و باباطاهر را نیکو میپنداری و از دل آدمی که برایت میگوید، از ته دل او را می فهمی و آفرین میگویی اش.

کسی در راه و بناگاه میگوید من فیاض لاهیجی ام. تو با خویش می گویی پای سخن اش بنشیم یا به رفتن ادامه دهم، او باز ندا در می دهد که از غم من بکاه و با من سرگران مباش، تو مینشینی و او از دفتر اش برات این بیت را انتخاب کرده و می خواند:

نصیب کس نشود روز روشنی به جهان
اگر ستاره بخت من آفتاب شود
تو از عظمت اندوه او اندوهگین می شوی ولی او به این اندوه اعتنایی ندارد، چراکه از هم دردی رهگذران طرفی نبسته است و بدین خاطر ناشاد خود خوش است و خو گرفته.

زین پس و در راه پس از فیاض، از دور میبینی مردی آرام و اکمل به ادب دانی و کنجکاو از سرگردانی تو به پیش می رسد و میپرسد از هدف رفتن های همواره ات، تو میگویی اکنون از مجلس فیاض لاهیجی می آیم و بس پریشانم از برای غم بنشسته بر روح وی، غالب با لبخندی حکیمانه با تو این بیت را میخواند و نصیحت بر زبان می راند که:

بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
این بیت تسلی روح توست و تسلای خاطر فیاض لاهیجی. باز میگردی که برای فیاض از دیدارت با غالب بگویی که میبینی او دیگر در آن کوی مقیم نیست. از اطرافیان که سراغ میگیری میگویند، فیاض از پی غالب میگردد، باز میگردی به غالب دهلوی تا بگویی که بمان تا فیاض باز رسد، او نیز در آن کوی مقیم نیست دیگر و تو بازمیرسی به سرگردانی ابتدای مسیر.

در راهی دیگر که به نشانه سختی مفاهیم در ذهن انتخاب می کنی، به خاقانی میرسی، او هم سرگران و مغرور چون خیام با تو سخنی نمیراند.در سفاهت تو می نگرد و به ملک الشعرایی خویش می بالد. تو میگویی خاقانی ست دیگر، زیبنده است که غرور ورزد. احترام روا میداری و میگذری.

هادی سمرقندی معرکه ای دارد و چندی از ادیبان سرگردان را بدور خویش جمع آورده و به سخن میگذرانند گاههای گذران را. از دور نظاره گری اما سمرقندی متوجه حضور تو میگردد و دقیق به سفر و کاوش تو اشاره میکند و میگوید:
همه کس شده به هر سو پی سیر در شتابی. منم و خیال جانان به دل پر اضطرابی تو متوجه میشوی که در معرکه ادبی هادی سمرقندی که از دور پیداست کمال خجندی، آصفی هروی، سحابی استرآبادی، فیضی، خیالی بخارایی و طالب آملی هم نشسته اند، راهی نداری. دستی تکان میدهی و میگذری.

در ادامه، به بیدل برمیخوری. او سرگران نیست اما به سرگردانی خود معترف است سخت. زیبنده است که او را در ابری از حیرت به پروازی جستجوگرانه دریابی. با ذهنیت فرسوده تو، درک معانی دیریاب بیدل دهلوی، به اندازه بالارفتن از کوه، طاقت فرساست. روان ات می ساید. گمان میبری که او سخت گوست و سخت اندیش. به تحلیل اش می نشینی و مجادله با او، اما بی نتیجه.

گویی بیان آمیخته با فلسفه و تبحر زبان شناسانه او تو را سخت متاثر کرده و در رکاب اندیشه او بودن را بر نمی تابی و تاب نمی آوری. سختی سخن و بیان معناهای پیچیده، شیوه اوست و پیاده روی به قصد آرام گرفتن در مسیر تنهایی شاعرانه، روش تو و این دو ز هم فرسنگ ها دور.

ادبیات میتواند لذت بخش باشد و تو را آرام بخشد و نیز میتواند ذهن تو را به درک پیچیدگی لایه های تودرتوی روان ات رهنمون سازد. آنچه مهم است، خاصیت استعلایی تاملات ادبی ست که همواره نیازمند توان روحی بالا برای مواجهه با مفاهیم موثر و مستتر روانشناختی در شعر ست، البته به شرط داشتن قوت استدراک و مایه های مستحکم خیالات.