حکایت چای نبات و فضیلت ماست خویش خوردن
یکی از بزرگترین خدمات استعمارگران انگلیسی به دنیا، افزودن بساط چای به مایحتوی سفره های دورهمی ناشتایی و البته ضیافتهای تک نفرهی تنهایی بود. این خیس سیاه _ بدیهی ست که چای فقط غلیظش معنا دارد _ توانایی ایجاد و رفع همزمان خلسه را در خود دارد و بوی خوش توطئه میدهد!
به جان چای سریلانکایی سوگند که شاید این نوشیدنی خود، دلیل طولانی شدن دوران حاکمیت استعماری فرزندان ویکتوریا بر شبه قاره ی افسانه و خدایان متعدد بود! اصلا جان میدهد برای ریلکس شدن و بیخیالی که الا و لابد اهالی مفتوح الیه یاد شده ی آسیایی، بعد از نوشیدن یک یا چند فنجانش، خیال مبارزه با استعمار را از سر بیرون میکردند و چمباتمه میزدند روی مخدههای نه چندان نرم و ریاضت پرورانه هندی…
پرواضح است که بعد از ورود این محصول جادویی استعماری انگلستان به ایران توسط کاشف السطنه فومنی در سده پیشین، مردم بیشتر در برابر واگذاری امتیازات استعماری به بیگانگان، شل کردند و فیتیلیه _ یا حالا هر چی _ را آنچنان پایین کشیدند که دیگر نه به فتواهای مشابه فتوای جهاد کاشف الغطای عراقی برای جهاد از پیش خورده شکست خورده در برابر روسهای تزاری وقعی نهادند و نه دیگر به فتوای حاج ملاعلی کنی، تنباکو به آتش کشیده یا قلیان ها را شکستند! اصلا تو گویی اصل جنس این بود! به قول مولانا:
گفت معشوقم تو بودستی نه آن/ لیک کار از کار خیزد در جهان!
پیشتر، بساط قهوهخانه ها به راه بود و مرشدهای پردهخوان یا همان نقالان، آنچنان معرکه ی روحوضی میگرفتند که گویی هم اکنون “گروی زره” تشت زرین به پیش سیاوش گذاشته و گرسیوز میخواهد این شازده پهلوان ایرانی را به دستور شاه داداشش افراسیاب، ساتوری کند و عربدهی حضار به هوا میرفت از این ننگ شاه کشی! یا مرشد به سان گوسان هایی که در عصر اشکانی در خیابانها میچرخیدند و حماسههای یادگار زریران و پهلوانی های رستم و گودرز و کاوه را به زبان پهلوانان (پهلوی) به سرود و آواز میخواندند که بعدترها، نام نکیسا و باربد در عصر ساسانی از طایفه شان، ماندگار شد، آواز سر میداد از آنچه که در حافظه ی تاریخی اش رسوب کرده بود و نسل به نسل، این تاریخ سوخته را به قهوه خواران منتقل میکرد و تخم سخن فردوسی بزرگ هم پراکنده میشد در بین حضار…
البته همه این خودآگاهی تاریخی به مدد قهوه میسر بود که جنبشی نیز در جان آدمی میافکند و اکنون چای…
و باز البته که نام قهوهخانه_ این شکوه پابرجا _ همانچنان سرجای خودش هست اما همچون سه تار که چهار سیم دارد و همچون صائب تبریزی که از اهالی اصفهانست، یک شوخی نوستالژیک تاریخی ست که در آن املتی سرو می شود با یک ست قوری و فنجان منقش به تمثال صاحبقران شاه شهید! و البته قلیانی که خود افیون توده ها و روده ها و ریه هاست و آنهم منقش به عکس هدف طپانچه ی میرزا رضا کرمانی بخت برگشته… بیچاره اگر میدانست که ناصرالدین شاه، اینچنین مورد قدردانی تاریخ قرار میگیرد، می نشست و ماست خودش را میخورد و نهایتا دق دلی اش از ملال زندگی قحطی زده و بی عزت و بی قانون آن روزگار را، با همان طپانچه، در سر خودش خالی میکرد، هر وقت که میخواست! مردم هم حالی اش کردند که شاه خودمان است و دلمان میخواهد که او، هر امتیاز آبی و خاکی و زیرزمینی که به بیگانگان میدهد، بدهد. تو را سننه؟
روح پرفتوح سلطان صاحبقران نیز از این قدردانی تاریخی مردم بسیار خرسندست و حتما بیش از این افسوسی ندارد که : حیف شد سمرقند و بخارا در اختیار ما نبود که به خال هندوی اکبر طبری ببخشیم و فقط لواسان ماند و یک برش از کوه موقوفه ای که ضحاک را در خود دارد و یک جزیره که قرارست مردمش زبان نیوچاینیز و ماندارین بیاموزند! امان از تهدیستی شاهانه…
بیگمان، قهوه ی ۸۰ به ۲۰ ربستامحور و یا حتی عربیکا، ولو اینکه در کافی شاپ های جعبه کبریتی خیابان انقلاب، در جمع رفقای چپ که کلاه های قرمز و تیشرت های “چه گوارا”نشان بر تن و پوتین در پای دارند، شوری ایجاد نمیکند که بخواهند کارگران جهان را متحد کنند و دستکم برای یک اعتراض آنها را به تقاطع داس و چکش (پارک لاله)، فرا بخوانند.
بقیه مصرفکنندگان عمده ی قهوه نیز، فرادی یا به همراه دلبران تولید انبوه شده ی موهیتوخوار، چندان میلی به بهبود اوضاع جهان ندارند و حداکثر چیپس و ماست خودشان را میخورند! اما امان از چایخواران حرفهای که چون رانندگان اتوبوس، میتوانند یک فلاسک چای _ نگارنده نیز _ را به داغی توی حلقومشان بریزند و منتظر جوشش و غلیان سماور یا کتری باشند تا همچنان بیشتر سر شوند!
راستش چای و ماست، الرفیقان لایفترقان هستند و هرچند که هر دو دشمنان آهن طعام هستند اما نسبتی دقیق با یکدیگر دارند! هرکس که زیاد چای میخورد، ولو با دیدن اخبار ناگوار روزانه، ترجیح میدهد که ماستش را بخورد و به کسی کاری نداشته باشد که به قول حافظ، هم “چشم زمانه خونریز ست” و هم “محتسب تیزست” و این فرآیند تا جایی ادامه دارد که قیمت چای و ماست و به تبع آنها، کالای مکملشان یعنی قند و نان، به سوی آسمان پرواز کند و مخاطب مجبور شود اخبار را با خشم و غضب بیشتری پیگری کند!
در این فقره، گل گاوزبان هم افاقه نمیکند وگرنه که مسئولین ممکلت هم گل اند و هم گاوزبان… شاید گل خرزهره گشایشی کند.
با این تورم فلک آستان و این گرانی دولت پاسبان، دیگر هیچ کس حتی نمیتواند ماستش را بخورد و چرت سنگین بزند و یا چایش را بخورد و دنیا و مافیها را به کار خود واگذارد.
حقیقتا اگر در زمانه ی حکیم عمر خیام نیز چنان تورم لگام گسیختهای موجود بود، حضرتش به گذر عمر با حسرتی دوچندان مینگریست و نمیتوانست چون حضرت سعدی بسراید که : مرا به کار جهان هرگز التفات نبود و البته باقی قضایا…
چه خوشمان بیاید چه نیاید، این تورم، با هیچ کس شوخی ندارد و درب خانه همه را میزند و از یکجایی به بعد، به قول سیاوش کسرایی: آتش است و شعله ها و دود… طرح تو فتاده در نظر و آنچنان که در کیل بیل (بیل را بکش) دیدید: شات می داون بنگ بنگ یا حتی بیگ بنگ!
خلاصه اینکه، تورم نمیگذارد که هیچ کس ماستش را بخورد و چای نباتش را هورت بکشد و ذرهبین ها ذرهبینی میکنند…
از ما گفتن بود و گرنه آخرش آهنگ ” سس ماست” برایتان پخش میکنند و موزیک “چالش مرگ” برایتان نواخته میشود.
مجتبی اسکندری، روزنامهنگار حوزه ی چای و ماست