من و حاج قاسم

محمد مالی – خورنا برای عمل کمرم رفته بودم تهران. حالم رو به راه نبود. پرواز ماهان پنج صبح را خیلی دوست دارم؛ ناشتا می چسبد لاکردار.

همینجور طامات می بافتم بعد از نماز نشسته که رفتم لای شلوغی.
معمولا چشم و گوشم به موقع تیز می شود.
دیدم. دیدمش. او را دیدم.
شاید برای مخاطبی که نمی شناسد مرا این ارجاع برون متنی و فراروایتی جالب باشد.
هوشنگ گلشیری اسطوره نوجوانی من بود. این را دوستان نزدیک و حتی نادوستان دورم هم می دانستند. روزی حوالی فردوسی، همراه برادر سیدمرتضی شهید همیشه زنده اهل قلم ناگهان روبرویمان سبز شد. سرخ شدم از هیجان.
اخوی مرتضی با طعنه گفت؛ رب النوعت را دیدی…و با زخمه بیشتری ادامه داد که حالا برو بغل عمو.
قدم هایم ناخودآگاه سراسیمه شد.
رسیدم قدم به نفسش. کافی بود با دستهایم کتف و شانه اش را لمس می کردم و بعد نمی دانم چه می شد.
نحیف و ساده بود. کیفی در دست و روزنامه ای چپانده لای کاور کتش. خمیده تر از تصورم. فسرده تر از تخیلم.
یک لحظه به خود آمدم. آرام گرفتم. گذاشتم تا در خود برود و من آرام گذشتنش بر خویشتن را نگریستم.
اخوی مرتضی که عامدانه دوست تر دارم اینگونه خوانده شود، حیرت کرد. گفت، پس چه شد؟
گفتمش آخر گلشیری چیزی بیشتر از نوشته ها و مکتوباتش نیست. این که می بینی و دیدیم جسمی است که آن همه را تراویده و البته ارزشمند است اما جسم او مراد من نیست.
تریاق قلم گلشیری است که مرا مدهوش ساخته. این فسونی که مرا به سماع واداشته از تلاطم اندیشه اوست…
آری بازگردم به حرف نخستین.
شلوغی صف ورود به محل انتظار دلم را نزد که زده باشد آخر طوفانی دیدم پشت سکوت سایه ای.
دقیق تر که شدم مرد آرزوهای افسانه ای یک ملت را دیدم. مثل سایه ای که گسترانیده خود را در حضور دیگران.
می درخشید اما.
پاهایم تا پیش از این نای رفتن نداشت. حتی شعبده دکتران دلاله شلم کرده بود. نمی دانم چطور. خیلی سریع رسیدم روبرویش. نشستم کنارش.
گفتم حاج قاسم؛ انگار که رفیق سال های دور است، نه، بیشتر تکه جانم را می مانست که دور افتاده ام از او و حالا در گریبان گرفته امش.
گفتم، حاج قاسم، مهره سه و چهارم رفته توی نخاع. دیسکم پاره شده. البته صدقه سر حسین.
خیلی عجیب نگاهم کرد. بی مقدمه گفت می دانی دیسک چیست و بهتر از همه دکترهای متخصص پرمدعایی که این چندوقته دیده بودم با حوصله وضعیتم را شرح داد.
روی گیراندم از او و با دلخوری گفتم. حاجی من کمر را بهانه کردم تا برای التماس دعا و شنیدن صدایت چند لحظه ای کنارت باشم بعد تو از دکترها دکترتر شدی.
توجهی نکرد و نوصیه هایش را برای سلامتیم ادامه داد.
بحث را بریدم که بله برای شرکت در تشیع شهید تقوی به اهواز می آیی. چیزی نگفت. او غرق آسیب شناسی دکترین کمرم بود.
ناپخته و نبریده گفتم؛ تقوی برای اهواز وزنه ای بود و شهادتش حیف بود.
لبخندی زد و حالا بود که حاج قاسم واقعی را می دیدم. لبخندش با جدیت چشمانش گره خورد و زل زد توی صورتمو آرام گفت… البته نمی دانم شاید فریاد زد آخر! چون صدایش هنوز طنین دارد توی دلم که؛ به نظرت حیف نبود تقوی شهید نشود.
همزمان دستم را گرفت و بلند شد از سرجایش.
باز هم برگشت به هیبت دکتریش. آخه پسر اینجوری که بلند نمی شن. نگاه کن اینجوری، و از جای کنده شدن درست را نشانم داد.
خودم نبودم. دستپاچه و آخته.
کارت پروازم افتاد. خم شدم برای بلند کردنش. باز هم حاج قاسم بود که تذکر می داد. پسر برایت خوب نیست.
اینجوری بنشین و این شکلی چیزی رو از روی زمین بردار.
رسیدیم به صف. رفت انتها. تک و تنها و راز آلوده.
رهایش کردم و خمار وصال بودم. از انتهای اتوبوسی که سمت هواپیما می کشیدمان چشمانش را دید می زدم. از دور هم چه نزدیک می نمود. رسیدیم به پلکان. نحیف تر از عکس هایش بود. عاقله مردی نازک خیال. عادی تر و عمومی تر از آن چه توجه کسی را جلب کند. تنها. با لباس هایی ساده و البته مرتب و دارای هارمونی رنگی. برف طبیعت امانش را برده.
حتی کمی خمیده است.
آهای مردم، آخر او بار ایران ما را بر دوش گرفته است. او اسرار حق را آموخته است. او امروز نماد عظمت و مجد ایران چپ و راست و میانه و خرد و کلان و جنوب و شمال و شرق و غرب است.
او حاج قاسم سلیمانی نیست که تنها این نام بزرگ کنیه خانوادگی اوست؛ او حاج قاسم ایرانی است.
رسیدیم پای پلکان. قدم به قدم، پشتش بودم. حس غرور عجیبی داشتم. اصلا یادم رفته بود که بعد از ده روز استراحت مطلق نباید پله رد کن باشم. رسیدم کنارش.
نگاهم کرد و لبخندی زد تا یخم باز شود.
گفتم، حاج قاسم، من آدم گناه کاری هستم، حیف است که با شما عکس یادگاری بگیرم.
گفت، استغفرالله این چه حرفیه.
گفتم، سرما خورده ام و دلم نمیاد ببوسمت.
گفت؛ حالا که اینجور است من تو را می بوسم و پیشانیم را بوسه زد. من هم محاسن و گونه اش را بوسیدم بی اختیار.
بعد با ناراحتی و دلخوری گفت، بالا رفتن از پله برای شما مناسب نیست. اصلا چرا با پله بالا آمدی پسر.
من که پله ها را دو یکی می آمدم و از وضعیتم خنده ام گرفته بود گفتم؛ سردار چی داری می گی. من الان تو یه فضای دیگه ام، بعد تو داری از پله می گی. من روزی با افتخار به فرزندانم خواهم گفت که این توفیق را داشتم که جاپای دلاور ایران قدم بردارم.
آرام لبخندی زد و بر جایش که صندلی عادی هواپیما بود تکیه زد.
کمتر جلوه داشت. خیلی عادی. روزنامه خواند. دعا کرد. و آرام غنود و کمی خفت.
و من در همه این لحظات به ثبت لحظه هایم مشغول بودم. تا این که متصدی پرواز گفت، به فرودگاه اهواز نزدیک می شویم.
روح حاج قاسم اما از جسمش جدا نیست.
او در کرانه های دل مردمان سرزمینش خانه دارد.
حاج قاسم تنها نیست.
او یک ایران است در یک بدن. و تو از هر جنسی که باشی؛ حتی روشنفکر لاییک یا لیبرال دموکرات تا بچه مذهبی و بسیجی؛ او را مجبوری که دوست بداری. چون او خود توست که می تپد. و در تاریخ راستی کسان بسیار یافت می نشود که تپش نسل ها و نبض مرزهای کشور خود بودند. انگشت شمارند و یکی از آن سرخیلان آزادی و توحید و وحدت ما حاج قاسم است.
او که وقتی به اینجای نگارش این متن رسیدم همزمان با باز شدن چرخ های هواپیما شانه ای از جیبش درآورد و موهایش را صفا داد و صورتش را جستجوگرانه چسباند به پنجره هواپیما و اهواز را در شب نگریست.
نمی دانم شاید جستجوی او کمتر نتیجه داشت آخر دیگر تقوی، موسوی، حزباوی و دیگر همرزمان و یارانش را نمی بیند.
و راستی که این همان راز ماندگاری اسطوره حاج قاسم است؛ در میان ما زیستن و مردمی بودن.