با افتخار از پشت کوه آمده ام

دلنوشته ای از هوشنگ نوبخت به بهانه روز ملی عشایر

اگر می دانستم این ور کوه ، با آن همه زرق و برق پوشالی اش ، اینچنین است ، هرگز از پشت کوه سفر نمی کردم.

پشت کوهی که اینترنت، آنتن ندارد اما آدم ها به راحتی پیام عشق رد و بدل می کنند و قبض هم نمی دهند.

پشت کوهی که خبری از مترو و تاکسی و قطار نیست اما گاهی الاغ ها ، برای دیدن همدیگر ، هم خودشان فرسنگ ها راه می روند و هم صاحب شان را تا پای چای چاله ی دیگری می نشانند.

پشت کوهی که خبری از منشی و مطب و دکتر و نسخه نیست و کسی برای مریضی کسی به جای دعا ، نفرین نمی کند اما صد ها پیرزن باصفا هستند که در بقچه هایشان ، دوای گیاهی به خورد مردم می دهند و معجزه ی دمنوش های کرفس و پونه شان بر هیچکس پوشیده نیست.

پشت کوهی که به اندازه این ور ، چک و سفته و پول و سکه نیست اما به وسعت یک دشت ، اعتبار هست. اعتباری که اگر روی سنگ بگذاری ، آب اش می کند . گاهی سفته ها یک تار سبیل می شوند و گاهی معامله ها به یک قسم حضرت عباس ، چنان جوش می خورند که نگو و نپرس .

پشت کوهی که کسی هتل و آپارتمان نمی سازد و محال است کسی بابت چند ساعت خواب مسافر خسته ای ، از کسی پول بگیرد .

پشت کوهی که درب همه ی خانه ها رو به فضایی باز است که بوی کاهگل می دهند و منوی بازشان تلیت ماست است و گاهی کباب بره ای که نذری امامزاده ی آبادی است .

هتل های بی ستاره ای که آسمان شان پر از ستاره های قشنگ خداست.

من از پشت کوه آمده ام.

مدرک لیسانسی گرفته ام و ترم ها را پاس کردم ولی هرگز درس های پر رمز و راز و سخنان مجلس های پدربزرگم را در کتاب ها ندیدم و نخواندم.

کارمند جایی شده ام و گاهی هم مرا مهندس صدا می کنند ولی تشنه شنیدن نام واقعی ام ، هوشنگ از حنجره ی بچه هایی هستم که خودم را خطاب می کردند و نه جایگاهم را.

دفتر و دستکی دارم و کت و شلوارهایی شیک که ظاهرم را حفظ کنند ولی هرگز احساس غروری که شلوار دبیت به یادگار مانده از پدر ، برایم به ارمغان داشت را برایم نیاورده اند.

بی نهایت دور و برم شلوغ است ولی تنهاترینم وقتی که اینترنت گوشی ام خاموش می شود و تمام جهان آفلاین می شوند و من یاد شب هایی می افتم که شعله های تش و چاله و بساط نان تیری مادربزرگ ام ، محور تمام داده های مان بود برای شارژ شدن.

هر چه جلوتر می روم و مدل ماشینم را بالاتر می برم ، دلم بیشتر برای صدای شیهه اسب و مادیان نجیب ایلم تنگ می شود.

اینجا برق که می رود و پمپ های آب که از کار می افتند تازه به اصالت چشمه های سرزمینم غبطه می خورم که بی هیچ قبضی همه را سیراب آب گوارای بدون فاضلاب می کردند.

برق محله هم که می رود ، قدر حرمت تش و چاله های مال را بیشتر می دانم آنسان که سیب های هل پزش معجزه ای شبیه به پیتزاهای امروزی کیانپارس را داشت و ما نمی دانستیم .

آری ، الان گیج و مبهوت شده ام که اینجا ، آن ور کوه است و یا من آن ور کوهم و این ور جایی است که من نباید باشم ولی هر چه هست من با افتخار اعلام می کنم با حذف تمام مدرک ها و ماشین ها و متروها و منصب ها ، دلم برای سایه ی کنار و یک تش و چاله ی ساده بلوط و یک استکان چای سماتی و یک چپه نان تیری با دوغ آغشته به پونه هایی که بوی خدا می دهند، لک زده است.

غرق در خودم به انتهای بازار نادری رسیدم و دارم سوار تاکسی های مسیر ترمینال می شوم و خوب می دانم که ماشین لالی مثل همیشه ی خدا هنوز تکمیل نشده است تا مرا ببرد به سال هایی که شاید بی هیچ دلیلی خجالت می کشیدم بگویم ، از پشت کوه آمده ام.