دیدار یار، آینه جان، سیری در افکار حضرت مولانا ودیدار تاریخی او با شمس،

تغییر در هندسه من مولانا

عطااله آموزیان ،تاریخ نشر ۷ دی ماه ۹۹

تجربه عاشقی در واقع عبارتست از تغییر مرکز ثقل هستی فرد از خود به دیگری.
این جابجایی در حدود “هندسه من” نوعی تحول گشتالتی در بودن سالک پدید می‌آورد.

عشق نقش معرفت بخش دارد. ابوحامد غزالی به ما می‌آموزد که پاره ای ازساحات عالم معنا را که از قضا ژرف‌ترین لایه های آن اقلیم است نمیتوان به تنهایی آزمود. روح تنها از نفوذ به آن ژرفا باز می‌ماند.
غزالی دل آدمی را به یک آینه تشبیه می‌کند ومی گوید که مشاهده آن ساحات ژرف مانند دیدن پشت سر است با یک آینه.
وقتی که اینه را در پیش رو میگیری اینه را میبنی اما عکس پس سرت در آینه باز نمی‌تابد. اکنون اگر اینه را پس سر خود بگیری تصویر پشت سرت در آینه باز می‌تابد اما تو آینه را نمی بینی، چه باید کرد.
غزالی به ما میگوید: که در اینجا یک آینه دیگر حاجت است. در بازی میان دو اینه است که آنچه بیشتر به چشم نمی‌آید خودرا آشکار می‌کند. مولانا پاسخ این پرسش را به ما می‌دهد، که در بازی با اینه دل من تصویری از روی یار یا جان جهان را به من باز می‌نماید.
اینه دل نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار”
مثنوی دفتر ۲،ابیات ۹۶
ازچشم عارفان ما عاشقی هنر بازی است. هرکدام ازما اینه کوچکی در سینه خود داریم ووقتی با دیگری روبرو می‌شویم می‌کوشیم که اینه اورا دراینه خود واینه خودرا دراینه او باز بتابانیم.
در آینه بازی‌های عاشقانه دو اتفاق مهم رخ می‌دهد :
نخست آنکه، روح تو به محض آنکه به حضور دیگری اعتماد میابد از خفا بیرون می‌آیدورفته رفته نقاب‌های خودرا فرو می نهد. اکنون اگر اینه دوست در برابر تو باشد، برای نخستین بار این فرصت یگانه را میابی که خویشتن را آنچنانکه بواقع هست مشاهده کنی.
دوم آنکه :در بازی دو اینه موازی ودرفاصله میان آن دو است که امر نامتناهی آشکار می‌شود. در ادب پارسی رابطه میان عاشقی واینه بازی ورابطه این دو با شکار امر نامتناهی در شعر دل انگیز “باغ اینه” از احمد شاملو بزیبایی تصویر شده است. آنجا که می‌گوید :
“من برمیگردم
چراغی دردست،
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل میزنم
اینه ای دربرابر اینه ات می‌گذارم
تا ازتو ابدیتی بسازم

مولانا در تجربه عشق شمس بود که هنر اینه بازی را آموخت وبه ساحت قدس تقرب یافت
عشق شمس برای مولانا هم مستی وبیخودی آورد، اورا از خودپنداری رهانید. وهم هوشیاری وبا خودی آورد. یعنی او را با خویشتن راستین اش پیوند داد.
اما خوبست به این نکته اشاره شود که بنیان وریشه تعلیم شمس وگوهر کیمیاگری او این آیه قرآن است :
“لن تنالوا آلبر حتی تنفقوا مما تحبون، آل عمران، /۹۲”
نیکی را نخواهید یافت تا آنگاه که ازآنچه دوست دارید انفاق کنید.
این آیه از یکی از مهمترین رازهای عالم معنا پرده برمی‌دارد. در مقام کسب ودرک معانی قدسی قاعده آنست که از خوردن پاره ای از شیرینی‌ها در این عالم در گذری وروح تو از پاره ای از شیرینی های معنوی سرشار خواهد شد.
مولانا نیز به تبع تعلیم قرآن وتجربه شخصی خویش به ما می‌آموزد که تحصیل پاره ای از نعمات لطیف در این عالم محصول پاره ای از گذشتها وخویشتن داری هاست.
“گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن وز حرص این حلوا مخور، مثنوی دفتر یکم /ابیات ۱۶۰۳
لذا وقتی شمس طبیبانه زرگرهای روح مولانا را بازشناخت مولانا را واداشت که آن رشته های تعلق را که در واقع چیزی جز خود پنداری او نبودند، یک به یک بگسلد. (۱)
واز زبان مولانا بشنویم که از این انقطاع در این دیدار عظیم تاریخی چگونه نقل می‌کند :

من که حیران زملاقات توام
چون خیالی زخیالات توام
نقش واندیشه من از دم توست
گویی الفاظ وعبارات توام. (۲)
ودر غزلی زیبا این استحاله وجودی خودرا اینگونه بدست می‌دهد.

گفت :که دیوانه نءی، لایق این خانه نءی
رفتم ودیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نءی، رو که از این دست ن ءی
رفتم وسرمست شدم وزطرب آکنده شدم
گفت که تو زیر ککی، مست خیالی وشکی
گول شدم، هول شدم و زهمه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، امر تورا بنده شدم
گفت که شیخی وسری، پیش رو وراهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تورا بنده شدم.
وسرانجام بعد ازگذراندن این آزمون عظیم، یکباره وجودش روشنایی یافت و”وجود نو” یافت.
“تابش جان یافت دلم، واشد بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم، دشمن این ژنده شدم
مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد من دولت پاینده شدم

کتاب‌شناسی :
نراقی، آرش، اینه جان، تهران،نگاه معاصر، ۱۳۹۹ش،صص ۶۸-۶۵

۲-موحد، محمدعلی، باغ سبز، تهران، کارنامه، ۱۳۸۷،ص۱۳۹