در ستایش فراموشی و نسل حاضر
این روزها شاید غم و غصه و پژمردگی، به وفور و نسبتا عادلانه میان همه مردم توزیع شده باشد. دست کسی از خوان پرغصه غم کوتاه نیست: هرکس آشنایی را با نفس های از شماره افتاده حاصل از ویروس چینی، از دور تا زیر نقاب سیمانی بدرقه کرده، هرکس به طمع گرگ وال استریت شدن، از پیشبینی ناپذیری اقتصاد و سیاست در ایران آسیب دیده و در کازینوی بورس، چوب حراج بر اموالش نواخته شده! چه بسیار کسب و کارهایی که دکانشان تخته نشده از رکود کرونایی و غیرکرونایی و چه بسیار شادیهایی که اکنون به خاطرهای دور، ماننده تر است تا تجربهای نزدیک! نوستالژی های کودکی آنهایی که دهه ۶۰ و نیمه نخست دهه هفتاد را لمس کردهاند، در چوب معلمان و دفترهای مشق چوب معلم نشان! و پاک کن هایی که _ در اساطیر ایران از قسمت آبی اش به عنوان پاک کننده خودکار یاد می شد _ دفترهای مشق را پاره می کردند و پاک نمی کردند، خلاصه شده و خاطره ی چند خوراکی ارزان قیمت و غیرمرغوب _ که اکنون دیگر تولیدکنندگان آن محصولات ورشکسته شدهاند _ و چند آهنگ از خوانندههای غیرمجاز آن ور آبی که با خودکار نوارپیچشان می کردند و چند کارتون ژاپنی که در تمامی آنها مرگ زبانه می کشید و به سادگی مرگ آشنایی را به کودکان تزریق می کرد که نه هاچ پدر داشت، نه حنا خانواده، نه پسر شجاع مادر، نه هایدی خانواده و نه هیچ کدام دیگرش بوی زندگی میداد! انیمیشن های که درد فقدان پدر، برادر، همسر، مادر یا رفیقی را تسکین میداد و البته عادی سازی میکرد. فیلمهای غیرمجاز وی اچ اس با نوارهای درشت مستطیلی شکل سیاه رنگشان که با گرو گذاشتن شناسنامه در کلوپ های محل، دست به دست می چرخید، جای کتابهای جلدسفید ممنوعه ی شریعتی و سایر کتب مارکسیستی را گرفته بود.
شور دهه پیشین که در پنهان کردن کتابهای جلدسفید در زیر پیراهن و اکت های انقلابی خلاصه میشد، جای خود را به شرمی طنزآلود در دهه بعد داده بود که با تک مضرابهایی مثل رقص در مجالس عروسی و دست به دست کردن فیلمهای غیرمجاز بروس لی فقید و شعله و باغبان خسته کننده ی هندی و آموزش رقص خردادیان و گلچین شوهای طنین و تپش و غیره، نمایان می شد.
کمی بعدتر که جوانان عاشقانه هایشان را با موتورسواری جلوی دبیرستانهای دخترانه به نمایش میگذاشتند، نامه نوشتن مد شد و شعرهای شاملو و حمید مصدق هم کمک رسان نگارش نامه های نسبتا خوش خط و عموما بی محتوای عاشقانه میشد و البته گسترش نصب کیوسکهای تلفن عمومی هم دستی به یاری میرساند و با خوردن سکهای( بدون توجه به مبلغ) کار جوانان را راه میانداخت (اگر والدین کنار تلفن ننشسته بودند)… به تعبیر هگل، روح زمانه فرمان به جلو داده بود و این بار شرم پیشین، جای خود را به جسارتی بیشتر داد که در یک نافرمانی مدنی آرام، نرم نرمک نسلهای بعدی به جای مانتوهای اوپل دار _ که زنان را شبیه به فیتنس کاران سنگین وزن میکرد_ دست به تغییر چهره زدند و جامه دگرگون کردند و مردان جوان نیز به جای شلوارهای گشاد پارچهای، لباسهای فیک جین و عینکهای دودی فیک را میپوشیدند و حال که دانشگاه آزاد در سراسر کشور گرده افشانی کرده بود، نیمههای گمشده خودشان را بعد از ثبت نام در دانشگاه و برخورد فیزیکی با دختران و جمع کردن کاغذهای انبوه پخش شده از روی زمین مییافتند (که هرچه تعداد کاغذهای ریخته شده بر زمین بیشتر، فرصت دوختن نگاهها نیز بیشتر میشد).
نان و ازدواج و خوشگذارانی با دوستان، برای نسلی که با شمشیرهای پلاستیکی نوک گرد صورتی در غلافهای آبی، به جنگ با یکدیگر میرفتند و تحت تاثیر فیلمهای تلویزیونی آن زمان، یا میخواستند خلبان شوند و یا پلیس، یا میخواستند سوباسا و صمد مرفاوی و فرشاد پیوس بشوند، خواستههای مهمی بود. نان در سفره ها بود اگر کاری پیدا میشد و ازدواج هم، نسبتا آسان و میسر و مطلوب مینمود! نسلی که نوجوانی نکرده بود و عصیان های تینیجری خود را زیر شرم حساب برانه از کمربند پدر و دمپایی ابری مادران پنهان سرکوب میکرد، سوخت تا نسلهای بعدی از راه برسند!
با مطالبات بیشتر و دنیای متفاوت تر…
زندگی را بیشتر دوست داشتند و از اجبار و تحمیل سلیقههای پیشینی، بیزار!
نسل کنونی به تمامی، آینه عقدههای و عقیدههای نسل پیشین را، پیش رو دارد. موسیقی خارجی را در سطحی فراتر از الکس حنجره گرگی و سیبل جان دنبال میکند و اسطورههای خودش را دارد. دچار پیوندی از هم گسیخته در نسبت با ارزش متفاوت با نسل قبل و متضاد با دو نسل قبل از خود، مسیری به فراخنای دهکده جهانی را برای خودش متصور است. حتی نیازی نمیبیند که کسی صدایش را بشنود. بدنسازی را به فوتبال ترجیح میدهد و بتمن را به آرنولد و لینچان رجحان میدهد. به جای حس گرفتن با ابی و داریوش و فرامرز اصلانی، خوانندههای شتاب زده و خل وضع را برتر میداند، فست فودها را به مراتب لذیذتر از آبگوشت بزباش و قرمه سبزی میداند و هیچ نوستالژی از عصر پیشین با خود حمل نمیکند.
فهمیدنش کار پیچیدهای ست برای مسئولینی که متولدین دهه ۶۰ و هفتاد را هم نفهمیدند (همانهایی که اگر دستشان از آرزوهایشان کوتاه بود، در خواب خودخواسته و دفترچههای خاطراتی که اکنون از مدافتاده، جست و جویش میکردند). اکنون با بافتی مواجهیم که نه به لحاظ بدنی، نه فرهنگی و نه سیاسی و اجتماعی، ترسی از چیزی ندارد و البته دلیلی برای پیوند ساختن با خاکسترهای گذشته نیز ندارد.
این نسل آینده ی سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ایران را با زلزلهای قریب الوقوع، زیر و رو خواهد کرد، خیلی زود!
این یک هشدار نبود، یک تصویر از آیندهای بسیار نزدیکتر از آنچه که در آیینه میبینید، بود! ما نیز همان بهتر انسان نسیانگر باشیم تا در برابر این تندباد پیش رو، نشکنیم!
مجتبی اسکندری، مشترک سابق کیهان بچهها