خاطرات برگشت از اسارت
احمد گاموری در خاطره ای از دوران اسارت نوشت: در تاریخ چهارشنبه ۶۹/۰۵/۲۴ ساعت حدود ۹ صبح بود که رادیو و تلویزیون عراق مرتب از قول ستاد کل نیروهای مسلح میگفت بعد از دقایقی اطلاعیه مهم به سمع و نظر شما میرسد و تقریبا هر ربع ساعت تکرار میکرد (سرح الناطق العسکری بما اللیلی) همه ما مات و مبهوت مانده بودیم که چه اتفاقی افتاده که قادر به گفتن سریع آن نیستند.
جنگ هم که تمام شده بود و دو سال از آن میگذشت دلهره عجیبی بین اسرا به وجود آمده بود چون بین این اطلاعیهها از موزیکهای حماسی مختص ارتش عراق استفاده میکرد، اما به همه چیز فکر میکردیم جز خبری که حدود ساعت ۱۲ ظهر به نقل از صدام حسین رئیس جمهور و فرمانده کل نیروهای مسلح پخش شد.
آقای هاشمی رفسنجانی آنچه شما خواسته بودید ما جلوی آن زانو زدیم (خدایا چه اتفاقی افتاده که صدام متکبر از این جملات تحقیرآمیز برای خود استفاده میکند؟) و هرچه گفتید انجام دادیم و پشت سرش جملاتی گفت که همه ما را میخکوب کرد و چند دقیقهای مانده بودیم که خوابیم یا بیدار؟ زنده هستیم یا قبض روح شدیم و این حرفها را در عالم دیگر میشنویم.
ما از روز جمعه تمام اسرا را طبق جدول معین و به صورت یک طرفه آزاد خواهیم کرد.
صدای بلند «الله اکبر الله اکبر الله اکبر» از تمام اردوگاه شنیده میشد.
علیرغم ناباوری و تعجب اما این خبر اختصاصی نبود که مثل گذشته جهت تخریب روحیه آزادگان باشد و این از صدا و سیمای رسمی عراق برای تمام ملل پخش زنده بود.
جزئیات دیگر خبر در ذهنم نیست. فوری داخل باش دادند و شروع به آمار گرفتن کردند. از سربازان و افسران عراقی مستقر در اردوگاه که میپرسیدیم جز اینکه ما هم مثل شما بیخبریم حرف دیگری برای گفتن نداشتند.
روز موعود فرا رسید و بلندگوهای داخل آسایشگاه و اردوگاه خبر آزادی اولین گروه از اسرا جنگی را اعلام کرد و همه سجده شکر بجا آوردیم که همین تعداد هم که آزاد شدن شکر خدا.
با آزادی اسرای عراقی در مقابل اسرای ایرانی امید در دل بچهها قوت گرفت و کار سازماندهی اسرا که بعد از آزادی چکار کنند و حتی گروهی برای جذب افراد شایسته در سپاه پاسداران تلاش میکردند و کلاسهای نحوه سخنرانی توسط افراد توانمند برگزار میشد.
حال و هوای عجیب و باور نکردنی بود.
عصر یا شب ۶۹/۰۶/۰۱ صلیب سرخ جهانی وارد اردوگاه شد و بر اساس مقررات جهانی رسماً از تک تک اسرا کتبی برای برگشت به ایران یا پناهندگی نظرخواهی میکرد.
تقریبا آن شب آزادتر بودم و درب آسایشگاها را قفل نزدند و ما هم تا صبح خواب نداشتیم و بهتر بگم از خوشحالی لب به غذا هم نزدیم.
از اول صبح صدای لنت ترمز اتوبوسها سکوت اردوگاه را شکسته بود و گروه گروه بچهها را به خط و سوار ماشینها میکردند.
تقریبا قاطع ما که جزو نیروهای شورشی و بقول خودشان حرس الخمینی بودیم به عنوان آخرین نفرات صدا زدند و پنج نفر پنج نفر به صف ایستادیم.
استوار کریم که معروف به شغال زرد بود با باتومی که در دست داشت محکم زد به سرم و گفت أحمد انت مو روح إیران. تو ایران نمیری.
گفتم لیش السیدی؟ چرا آقا؟گفت انت مو زین. شما خوب نیستی و در این چند سال به راحتی معنی انت مو زین را میدانستیم که نیاز به هیچ محکمهای ندارد و با همین نیم جمله تمام معادلات بهم میریزد و من هم با تمام غرور و تکبر ایرانی گفتم مو مشکل در همین حین بود که افسر ارشد اردوگاه صدایش کرد و گفت نعم السیدی و دوید رفت.
بعد از کمی آسایشگاه ما را هم به سمت اتوبوسها هدایت کردند و به طرف مرز مهران حرکت کردیم من هم مثل بقیه آزادگان نمادی برای خودم آماده کرده بودم و با زوار پتوها و حوله پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران به بازو زدم که هنوز هم به یادگار دارمش.
شاید ساعت طرف ۱۴ یا ۱۵ بود که به مرز رسیدیم و شادی وصف ناپذیر را در چهره هموطنانی که از نیروهای مسلح و جهت تحویل ما آمده بودند دیدیم.
از خاک عراق که گذشتیم و به خاک میهن اسلامی ایران رسیدیم همه به خاک افتادیم و بوسه به خاک پاک میهن اسلامی زدیم که خون هزاران شهید به پایش ریخته شده بود و میلیونها رزمنده برایش جانفشانی کرده بودند.
سوار اتوبوسهای ایرانی شدیم و به سمت کرند غرب به راه افتادیم، در طول مسیر با صحنههای جالبی روبرو شدیم،
استقبال باور نکردنی هموطنان کرد که با تشمال و رقص و پایکوبی در تمام مسیر انجام میشد خستگی اسارت را از تنمان درآورد.
اما تمام ماجرا این نبود جلوتر که آمدیم مادرانی را میدیدیم که قاب عکسی در دست داشتند و با صدای بلند اسم فرزندشان را میگفتند و میپرسیدند که شما اینو ندیدید؟
ای خدا اگر زمین دهن باز میکرد و ما را فرو میبرد راحتتر بودیم تا اینکه جواب نه نمیشناسم به این مادران میدادیم.
واقعا سخت بود، بعد از مدتی به پادگان اسلامآباد غرب رسیدیم از اتوبوسها پیاده شدیم اولین کاری که انجام شد عزیزانی که آنجا بودند صدا زدند برادران آزاده تشریف بیارند غذا بگیر
ند و ما هم به صف ایستادیم و نفر اولی که پرس غذا را گرفت ده نفر پشت سرش راه افتادن که طبق معمول باهم میل کنند و با کمال تعجب متصدی توزیع غذا گفت کجا میروید چرا غذا نمیگیرید؟ گفتیم ما ده نفر باهم هستیم با خنده و بغض گفت نه عزیزان من این فقط برای یک نفر هست و تازه متوجه شدیم قانون عوض شده و دیگر در اردوگاه نیستیم.
از ۶۹/۰۶/۰۲ تا ۶۹/۰۶/۰۵ که از طریق هوایی به فرودگاه اهواز آمدیم در قرنطینه بودیم و کارهای اولیه پزشکی و توجیهی انجام میشد.
وارد فرودگاه و از هواپیما که پیاده شدیم مورد استقبال رسمی مقامات کشوری و لشکری قرار گرفتیم و بعد از چرخیدن در شهر اهواز که مورد استقبال بینظیر مردم شریف خوزستان قرار گرفتیم مارا به پادگانی در جاده اهواز – بندر ماهشهر بردند و هرکس را آماده رفتن به شهر خودش میکردند.
در پادگان اهواز گفتند که هرکس میخواهد و شماره دارد میتواند با خانواده خود تلفنی صحبت کند.
من هم رفتم و بعد از گرفتن شماره، پدرم گوشی را برداشت و وقتی خودم را معرفی کردم بهت زده شد و قادر به حرف زدن نبود فقط گفت: بابا همه اومدن اهواز جلویت و قطع کرد.
اما در ماهشهر خبر تقریبی را که ما وارد شهر میشویم را داده بودند به منزل و جمعیت زیادی از بعد از ظهر بخشی از خیابان سعیدی و کوچه ۱۵ خرداد را احاطه کرده بودند و شاید دهها تفنگچی شلیک و شادی میکردند.
در این بین هم فروشندگان فشنگ بازار سیاه درست کرده بودند و با هر خبری قیمت را بالاتر میبردند.
بعد از زنگ زدن در محوطه پادگان بودم که چشم برادر بزرگم محمدرضا به من خورد و خودش را پرت کرد روی من و منهم با تعجب نگاهش میکردم خدا این کیه؟ اما چیزی طول نکشید که شناختمش و …
در همین موقع عمویم آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم و گفت بیا مادرت اینجاست باور کنید یادم نمیآید چه اتفاقی افتاد فقط همین را بگویم که هر دو چند بار به زمین خوردیم تا به هم رسیدیم.
خدایا تمام شد؟ خدایا بیدارم؟ به خانواده اجازه ندادند که من را همراه خود ببرند.
با اتوبوس چندین نفر ماهشهری بودیم که راهی شدیم و حدود ساعت ۹٫۱۰ به ماهشهر رسیدیم و استقبال وصفناپذیر در سهراه پمپ بنزین صورت گرفت. اتوبوس در حال حرکت با فشار مردم و کنده شدن درب متوقف شد و مردم به داخل اتوبوس هجوم آوردند و ما ها را بوسهباران کردند.
در یک چشم به هم زدن دیدم یکی محکم مرا گرفته و فشار میدهد و میبوسد. دیدم دوست و همرزم عزیزم آقای عبدالرضا حیاتی است که از پنجره واره اتوبوس شده بود.
ماشین تویوتا سپاه به همراه اسکرت و گروه فیلمبرداری مرا تا خیابان سعیدی محل زندگیام همراهی کردند و مردم اجازه ندادند که جلوتر برود.
مرا بر دوش و با یزله و تیراندازی همراه حلقههای گل و پخش شیرینی تا منزل هدایت کردند و مورد استقبال همشهریان قرار گرفتم.
واقعا ما ها را شرمنده کردند و گروه گروه مردم برای خوش آمدگویی به منزل ما رفت و آمد داشتند، شور و حال عجیبی بود.
در اولین فرصت به اتفاق برادرانم و دوستان به دیدار خانوادهای معظم شهدا رفتم و شادی را با آنها تقسیم کردم.
و تا امروز که ۲۸ سال از آن زمان میگذرد در چنین ایامی مردم و مسئولین جهت عرض تبریک به منزل ما میآیند و همچون گذشته ما را شرمنده میکنند. امیدوارم که لایق این همه لطف و محبت دوستان باشم.