عابری آشنا به خدا / اهدای کلیه بدون هیچ چشمداشت

خورنا – فرزاد شعبانی

یادداشتی به قلم دکتر فاضل خمیسی (فعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی)

راضی نیست خبر منتشر شود، اما بخاطر امید بخشی به اجتماع و انعکاس یک پیام انسانی در انبوه گزارشات اختلاس و قتل و خیانت، روشنایی این قصه واقعی که در حدود دوهفته پیش اتفاق افتاد می‌تواند، نشان دهد بشریت تمام شدنی نیست، شاید فضیلت ها را باید در اعمال و رفتار کسانی جست که حاضر به پیدا شدن نیستند

درد شکم محمدرضا او را به بیمارستان گلستان اهواز کشاند، معرفینامه پزشک جهت سونوگرافی دستش بود، که در گوشه محوطه بیمارستان چشمش به دختر بچه ای افتاد که گریان و مضطرب کنار مردی خسته و بلاتکلیف که بنظر می آمد پدرش است افتاد، درد و درمان خودش را فراموش کرد، جلو رفت و احوالی پرسید، دخترک که اشک روی چهره اش شیاری از خواهش و تمنا ایجاد کرده در حالی که صورتش را به پای پدرش میچسباند، با صدای خفه ای گفت: «عمو! دکتر گفت مادرم میمیرد». کلمه ی عمو و اشک دختر و واژه مادر، محمدرضا را منقلب کرد
پدرِ دختر بچه از بدبختی و بیکاری و ۵ بچه قد و نیم قد گفت و حالا مصیبت بزرگ‌تر بیماری و از کارافتادن کلیه های همسر بود، گویا دیالیز دیگر چاره درمان نیست، و اگر در یک هفته یا حداکثر تا دوهفته، پیوند کلیه نگیرد، جانش را از دست میدهد و …

محمدرضا تصمیمش را گرفت، همان لحظه! و شاید مأمور خدا به آن تصمیم بود.
و شایستگی آنرا داشت که مأموریت خدایی را به نحو احسن به انجام برساند.

پیوند کلیه از محمدرضا به مادر پنج فرزند به سرعت انجام گرفت و گویا حتی بخشی از هزینه ها را محمدرضا خود شخصاً پرداخت کرد.

آری، محمدرضا داودی ساکن روستای سلمان داوود شهرستان شوش و دانشجوی تربیت بدنی که خود در خانواده ای مستضعف از نظر مالی اما غنی از معنویت و معرفت رشد یافته بود، با اهدا کلیه اش بدون هیچ چشمداشت در این وانفسای دنیوی درسی از عشق و ایثار را رقم زد، محمدرضا نشان داد او عابری متصل به خدا بود.