برو؛ گفتم برو!
«و از احوال وزیران و معتمدان همچنین در سِرّ می باید پرسید تا شغلها بر وَجه خویش میرانند یا نه [یعنی کارها را طبق قاعده انجام میدهند یا نه]؛ که [= زیرا] صلاح و فساد پادشاه و مملکت بد و باز بسته باشد که چون وزیر و والی نیک روش باشد، مملکت آبادان بود و لشکر و رعایا خشنود و آسوده و با برگ باشند و پادشاه فارغ دل [= آسودهخاطر]؛ و چون بَدرَوِش باشد، در مملکت آن خلل تولد کند که در نتوان یافت [یعنی آن خلل را نمیتوان جبران کرد] و همیشه پادشاه سرگردان و رنجور دل بُوَد و ولایت مضطرب» سیرالملوک[ سیاستنامه] خواجه نظامالملک توسی، به تصحیح هیوبرت دارک، صفحه ۳۱
عباراتی که در مقدمه این مرقومه ملاحظه میکنید، سفارشات یکی از کارآزمودهترین و مدبرترین سیاستمداران تاریخ ایرانشهر، خطاب به جلالالدین ملکشاه سلجوقیست، که آبادانی مُلک را در تدبیر و سیرت نیکوی وزرا و والیان میداند. تقریبا شصت میلیون بار، ویدئوی رفتار استاندار با تربیت! خوزستان، نسبت به یکی از شهروندان رنجکشیده و نجیب عرب و البته به زعم حضرت والی – بیتربیت مخالف نظام- بازدید شد. بهطور طبیعی مواجهه با شهروندان واجد آدابیست که هرکس ردای ریاست بر دوش کشید، باید آدابدان این رفتار باشد و البته شهروندان آسیبدیده، مالباخته و خسارت دیده را نیز، زبانی نرمتر، شفقتانگیز و تفقدآمیز، گیراتر است.
حال بماند که استاندار ریاکار و زاهدمسلک خوزستان، بهجای تلاش برای تسکین آلام شهروندی از گردش روزگار و ابر و باد و مدیریت ناکارآمد والیان دژم گشته و به ستوه آمده، به او فحاشی میکند و حتی برچسبی با تبعات امنیتی نیز حواله آن شهروند نجیب میکند؛ خود را به مثابه شاقول تربیت تام و اکمل قرار میدهد و از جایگاهی فرا افلاکی حکوم به صعود و نزول کواکب میدهد و نظامی را که با خون دل و رنج مردم بر سرکار آمده و تاکنون با رنج و خون دل همین مردم نیز پابرجا مانده است را، ملک طلق خود دانسته و حکم به ضدیت شهروندان با آنچه که او آن را نظام میداند، میدهد.
مولای متقیان، حضرت علی(ع) نمونه برخورد دقیق یک حاکم مسلمان با شهروندان را در جای جای نامه ۵۳ نهجالبلاغه فرا روی شهریاران مسلمان قرار میدهد. این در حالیست که اگر استاندار اهل سالوس و ریا حتی یکبار فرازهای نامه ۵۳ نهجالبلاغه را روخوانی میکرد هم، چنین از قول شهروندی دلشکسته که دردودلکنان، استاندارش را خطاب قرار داده بود، برنمیآشفت. امیرالمومنین (ع) نیز در فرازی از همین نامه شکوهمند به سردار بزرگ اسلام میفرماید:بپرهیز از اینکه به خود اختصاص دهى چیزى را که همگان را در آن حقى است یا خود را به نادانى زنى در آنچه توجه تو به آن ضرورى است و همه از آن آگاهاند. زیرا بزودى آن را از تو مىستانند و به دیگرى مىدهند. زودا که حجاب از برابر دیدگانت برداشته خواهد شد و بینى که داد مظلومان را از تو بازمىستانند! براستی شگفتانگیز است! جان تاریک من به فدای واژه واژه این گلواژههای مولای بیهمتای تاریخ…
استانداری که زاهدوار و صوفیمآبانه همواره اظهار به تدین میکند، آیا هرگز این آیه قرآن خطاب پیامبر نور و رحمت را خوانده است که [و لو کنت فظا غلیظ القلب، لانفظوا من حولک]؟ (ای پیامبر اگر سختدل بودی، همه از کنارت پراکنده میشدند) به گمانم نخوانده یا اگر هم خوانده نفهمیده است!
آقای استاندار حتما بوستان پرگل و حکمت همیشه سبز سعدی را هم نخوانده و کسی را هم نداشته که برایش بخواند. آنجا که حضرت سعدی روایتی از وصیتهای انوشیروان دادگر خطاب به هرمز چهارم را روایت میکند، هر سیاستپیشهای باید زانوی ادب بر زمین نهد و گوش فرا دهد که:
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطرنگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
که مردم چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت
مَکُن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکُنی، میکَنی بیخ خویش
با هر متر و معیاری که ملاحظه کنیم، نه از نظر تاریخی، نه دینی نه فرهنگی و نه سیاسی، والی شریعتپناه خوزستان با تربیت محسوب نمیشود!
لحظهای که تصاویر را به صحن ویدئوچک! ضمیر خود فرا میخوانم و میبینم که استاندار آنگاه که به تندی به پیرمرد دلشکسته تاخت، حتی حضورش راهم تاب نیاورد و او را از ماندن در زمین خدا و محضر دیدگان با تربیتش! راند. هنوز “برو! گفتم برو!”های متعدد استاندار که تسبیح را به دور دستش چرخانده بود و با انگشت اشاره به آن پیرمرد بینوا، نهیب میزد و فرمان میراند، مثل بوق قطار توی مغزم سوت میکشد.
وین عجبتر که هواداران استاندار شریعتپناه، خستگی استاندار از انجام وظایف محوله را دلیل دانستند و برخی دیگر نیز پا را فراتر گذاشتند و به تمجیدهای آنچانی از یک مدیر درجه پنجم و بی کیفیت پرداختند. اما من به عنوان یک شهروند، اگر آنجا ایستاده بودم، کاری میکردم که استاندار، زمین خدا را با اتاق مجلل کارش در دارالاماره اشتباه نگیرد! آقای استاندار با تربیت خودت برو! برای افتضاحی که آفریدی گفتم برو!
مجتبی اسکندری، روزنامه نگار