به بهانه ی باران
عجب هوایی! چه شفاف دلتنگی!
باران که چه عرض کنم، این تویی که می باری، این تویی که دم به دقیقه در من،در این ثانیه های زرد و زعفرانی نمک سود شده به تکثیر، آیینه می شوی!
راستی چقدر تصویر ناز و ملس در “آیینه ی بغل” داری”!
عمرا اگر آیینه اینگونه که تو می باری،وزیده باشد!
عمرا اگر باد، اینگونه که تو می وزی به بارش نشسته باشد!
حساب حساب دو دوتا ده تای عاشقیت و دخل و خرج های لامروتی که با لبخندهایت نمی خوانند.
جان خودت تو بگو تا تصمیم نگاهت چند غزل باید ابری شوم و نبارم؟!
و بغضی که لامصب نه می ترکد، نه خلاصم می کند!
اصلا چند برگ لیمو، جان خودت تو بگو تا چشم های ناز نامیرایت چند برگ لیمو باید هی ترشی هایم را قافیه و ردیف بیندازم و تو نیایی؟!
گمانم این نبود، به خدا، گمانم این نبود که در تردید روزهایی اینگونه، “زخمانه تبسمت” را به رخم الصاق کنی!
راستی چه فرقی می کند وقتی نباشی!
وقتی نباشی باران هم، هی، بیهوده، فقط، فرصت خیابان را خیس می کند!
دکتر حشمت اله پاک طینت