غرغروهای سیاسی اندیمشک!

خورنا/ محمد امین جمشیدی: امروز با صدای مادر از خواب ظهر چشمای خود را باز کردم…محمد درب باز کن …. دخترخاله و دختر خردسالش بعد از مدت ها به دیدار و بازدید ما آمده بودند… دخترک کوچکش پای بر خانه نگذاشته زمین و زمان را به هم متصل و از همه چیز و همه کس، ایراد می گرفت …. نا گهان با صدای دختر خاله افکار آشفته ذهنم پاره شد ، ساکت باش خسته ام کردی! چرا این قدر غر میزنی…؟ جالب بود دخترک شیرین و بامزه ما، تلخ و بی مزه بود…

کلافه از غرهای دخترک کوچک خانواده به خیابان رفتم تا قدمی بزنم، احمد را دیدم، دوست قدیمی و هم کلاسی سابق! بعد از چاق سلامتی، درد و دل و گلایه و شکایت احمد را به وسعت یک دریا، پذیرا شدم… احمد نه بهانه های کودکانه ، بلکه گلایه های دنیای بزرگ تر ها رو نشانه رفته بود… وضعیت شهر، بیکاری، پروژه های نیمه تمام، از گذشته و حال، از آن چه که باید می بود و نبود…

افکار آشفته را با خود به منزل بردم، دخترک کوچک غرغروی خانواده، رفته بود… به تلافی خواب نیمه کاره ظهر بر روی تخت دراز کشیدم و درد دل های احمد را بر ذهن به تصویر کشیدم…

دنیای احمد مانند دفتر مشق بی حوصلگی ما، خط خطی و سیاه بود… احمد از قلعه مختار، فدک ،والفجر، کودکان کار، بندر خشک و پتروشیمی و پالایشگاه اندیمشک و ده ها وعده دیگر سخن راند ….

ناخودآگاه رخت سفر بستم و در خیال خود عازم قلعه مختار شدم، به فدک و الفجر هم سری زدم، آرزوهای شهر ویران شده بودند… ویرانی حتی به درختان فدک و الفجر و قلعه مختار رحم نکرده بودند و این بی رحمی، سرمایه های مردم را با تاراج برده بود… درختان خشکیده شهر فریاد افکار در هم، احمد بودند…

ناخودآگاه با خود اندیشیدم… مرز غرغر و نقد و درد ودل کجاست؟ احمد از چه چیز گلایه داشت؟ رنگ سبز و زنده و امید والفجر و فدک چگونه رو به زردی و خشکی نهاد؟ چگونه زنده رود در شهر خشکید؟ چرا خروش دریا به طرحی کهنه در آرزوهای جوانان شهر فراموش شده بود؟ چگونه شد که اخرین خشت های زورخانه شهر در آرزوی تدبیر، معلق مانده بودند و حال حافظه احمد، باز هم تکرار و تکرار را فریاد می کرد، بدون عبرت…. بدون درس از گذشته… بدون نگاه به آینده….

جالب بود در درد و دل و شاید غرغرهای احمد، چرخی هم در میدان ها و دور برگردان شهر زدیم… احمد از جا به جایی چند متری یک دوربرگردان شکایت و گلایه داشت! ولی مگر احمد رنجش مردم را در این طرح نسنجیده را ندیده بود؟ پس چرا از اصلاحش اندوه گین بود؟ چرا از شادی و رفاه مردم خوشحال نبود؟ چرا احمد در قطع یک درخت دوربگردان اشک بر چشمان خود جاری کرد ولی با افسوس درختان خشکیده فدک، راهی به جز ب خیالی، سیر نکرد؟ چرا احمد از خروش دریا و آبادانی اندیمشک خوشحال نبود، احمد خود را در حصار چه چیز به بنده بسته بود؟

احمد از بهداشت و درمان اندیمشک گلایه داشت … ولی احمد چرا خشت خشت عمران درمان اندیمشک را در جای جای شهر ندیده بود… احمد از بیکاری و محرومیت و بی توجهی گلایه داشت… ولی احمد بندر خشک و پایانه صادراتی و کارخانه شیر را ندیده بود ….احمد از بی توجهی گلایه داشت ولی عطر نذری و نوای تعاون را در آئین سفره داران باب الحوائج ندیده بود، احمد دل سوخته جوانان را با آتش تفرقه و نا امیدی، شعله ور کرده بود!

احمد در کلام به بگیر و ببند گلایه و شکایت داشت، ولی مرز بین توهین و تهدید کلام احمد نا مفهوم بود ! احمد به چه گلایه می کنی؟ احمد درد خود را درمان کن! احمد ریسمان بی اخلاقی را از چنگال بی تدبیری و شعار رهایی بخش، احمد یک بار هم به خود نگاهی بینداز نا افکار در چنگال یاس سیاهی و بی تدبیری، فرصت رهایی یابند! احمد منتقد، حرمت نقد را دست آویز تعالی مادی خود، نمی بیند! احمد منتقد آبروی خود را در تاراج ضعف خود به ارزانی نمی فروشد! احمد حرمت قلم در کلام تو به تاراج رفته است!

سیاست برای من واژه ای غریب بود، ولی افکار اشفته را جمع و قامت خود را به راه وا داشتم، و با خود زمزمه کردم، مرز بین نقد و غرغر، مرز بین سیاهی و سفیدی، مرز بین امید و لجبازی است، منتقد سفید نمی بیند ولی منصف می بیند، منتقد امید را می بیند، منتقد فریاد عدالت را سر می دهد، منتقد، در چاه لج و لج و بازی، تاریکی و سیاهی را در حصر کلام به قفل نمی بندد! منتقد طرح و برنامه را در ذهن خود متبلور می کند، منتقد، لج نمی کند که تنها نه بگوید! منتقد مرز بین دخترک کوچک خانواده ما و احمد اس! منتقد تنها سبزی و را در لبان خود به منظر نمی کشاند و تنها صدای خود را در گلو حبس نمی دارد! منتقد قامت و فکر را با هم به رشد می رساند، منتقد فریاد تدبیر را در بی امیدی سر نمی دهد!