سه سال گذشت…

خورنا- شرح دردمندی ما مثنوی هزار من کاغذ میشود برای نسلهای بعد که بخوانند و به حال ما محزونان  مویه سرکنند که چه شد؟ ما نسل بن بست هایی شدیم که راه آسمانش نیز بسته بود…

ما نسل آرزوهای برباد رفته هستیم.حسرت های در قاب عکس و اسطوره های درخاک.
بارها مرگ باورهایمان را به سوگ نشستیم و در رثای رویاهایمان سوگنامه ها سرودیم.
خون جگرها خوردیم و رنج ها کشیدیم،
اما زخمی بزرگ به دل داریم که درد آن بر تمام غم هایمان میچربد..
قصه های اشتیاق گفتیم و شداید فراق خواندیم اما بر جگر هیچ شفیقی نپیچید.یاران از دست دادیم و باورها به خاک سپردیم.

این خاک تا ابد به ما بدهکار است.ما گنجها در دل او نهان کردیم.

تاریخ ما پر است از گوهرهاییست که تمام ثروتمان بود،اما با جبر زمان به سینهٔ خاک سپردیم.

سپردیم و گذشتیم تا بفهمیم درد نبودن زیباترین فرزندان این خاک چقدر سنگین است.

صراحی غرغره در گلو افکنده ایم و اشکهای خونبارمان در غرقآب نار به کار آب است.

ما نسل انقلابهایی هستیم که بیرق آن به آتش کشیده شد و در عزلت خویش سوگوارترین مردمیم.

مردمی که مسیحایشان را گم کرده اند….

آری امروز غمگین است چون تو نیستی …

شهریوری که درد و غم آن به بلندای زمان است است.سه بهار و سه خزان ،سه برگ ریزان و سه عرق چکان از نبودنت میگذرد،اما دوهزارسال سوگ و ماتمت به طول می انجامد.غم شهریور ما،غمی به بزرگی تمام غمهای تاریخ است.

آنجا که سودابه مرثیه خوان سیاوش است.آنجا که رستم درد جگرگوشه اش دردناک ترین داستان تاریخ میشود.

آنجا که حسنک به مسلخ برده میشود.

آنجا که تازی و چنگیز ته مانده های اقتدارمان را به یغما بردند.

آنجا که خون در حمام فین به نام مردم جاریست.

آنجا که مصدق در تبعید تنهایی است.

غم امروز ما سوگ زیباتری فرزند آفتاب است.

غم ماشااله،که صدای دردمندی ما بود،

غم امروز ما بلندتر از زمان است..غمی جانکاه به سنگینی تنگوان..

سوگنامه ی شهریوری که هرسال روزهای بی ماشااله را به رخ میکشد در هیچ چکامه ای نمیگنجد و در هیچ قصیده ای سروده نمیشود.

هرچه بیشتر از روزهایی که ماشاله در کنار ما نیست دورتر میشویم ؛درد نبودن و شکوه حضورش برایمان نمایان تر میشود.

زخمی که برای همیشه بر دلهای مان  می ماند و به هر بهانه ایی سر باز میکند.

 ما به فردا و فرداها قدم می گذاریم  لیک نگاهِ مان در دیروز  جا مانده است !مانند مردمی که در دامنه ی کوه ها زندگی میکنند و از اُبهت کوه بی خبرند. وقتی بزرگی کوه را می بینند که از آن فرسنگ ها فاصله گرفته باشند…

این سرنوشت ما کوهپایه نشینان است که از دیدن بزرگی و عظمت قله ها محرومیم،مگر کوچ کنیم..

ما بازهم پسته وار شوربختی خود را با زهرخندی پوشیده میداریم و بر روزگار عسرتمان تلخ ترین لبخندها را عرضه میداریم.

دیگر ماشااله نیست و در این زمانه اندوه زده ،چقدر دل مان برای مردی که طنین صدایش حق خواهی مردم را به بیدادگاه زمان می کشاند تنگِ تنگ٘ است.چقدر دل مان حضورِ مردی را میخواهد که برای شهر برادری میخواست.وقتی الواری و اندیمشکی را در کنار هم قرار میداد و با متحد کردن مردم حماسه ای رقم میزد  که  تاریخ به خود ندیده است.

مردان بزرگ هیچگاه فراموش نمیشوند و نام آنها تا جهان برپاست بر تاریخ هک شده است.صدایشان در گوش زمان میپیچد و حرفهایشان روایت روزهای دلتنگی میشود.

مردانی که هیچ چیز سبب نمیشود فراموش شوند نبودن،حصر،فاصله و حتی مرگ.

ما یکی از این مردها را در روزگار خود دیده ایم.مردانی که بسیار از آنان را در تاریخ خوانده ایم و یا از پیشینیان خود شنیده ایم.

ما امروز وصف کنندگان و روایت کنندگان یکی از این مردانیم.این رسالتی سنگین است که تاریخ بر دوش ما نهاده است.

روزگاری شاه سابق به یکی از یاران مصدق پیام فرستاد،که مگر مصدق چه کار کرد که پس از بیست سال هنوز هرجا و هروقت از او میگویید.پس از چندین سال که در حصر بود و شما او را ندیدید،و حتی بعد از مرگش،بازهم سخن از مصدق نقل هر محفل و بهترین بهانه برای جمع شدن شماست؟

این شخص در جواب شاه گفت ما عاشق دماغ عقابی مصدق نشدیم.مصدق کارهایی میکرد که خوشایند ایرانیان بود.رفتاری داشت که مردم دوست داشتند.با مردم بود و مصلحت عمومی،کشور و سرنوشت مردم را بر منافع و مصلحت خود ترجیح میداد.

هرسال شهریور که رو به پایان میرود،ناخودآگاه یاد روزهایی می افتیم که ماشاله بود.در کنار ما و با ما.

یاد لحظه هایی که بهانه جمع شدن ما بود و حلقه اتصال ما.

ماشاله کارهایی میکرد که خوشایند مردم بود.رفتاری که مردم دوست داشتند.برای مردم زندگی میکرد.هدفش خدمت به مردم بود و مهمترین دغدغه اش بازکردن گره ای از کار مردم.

چه بسیار کسانی که زندگی خود را مدیون ماشااله هستند.چه بسیار افرادی مردانگی،معرفت،انسانیت،بخشندگی و مهربانی را از او به یاد دارند.

چه بسیارند مردمی که هرگاه انتخابات میشود یاد لبخندی می افتند که روی زیبای سیاست را در بازار مکاره آدمیان به نمایش گذاشت.ثابت کرد که میشود هم سیاستمدار بود و هم راست گفت.هم سیاست بازی کرد و هم مردم دار بود.هم بر منبر رفت و هم صادقانه حرف زد.نشان داد سیاست روی زیبایی هم دارد.رویی که تاکنون کسی ندیده است و امروز او آمده است تا چیزی که عامل جدایی برادر با برادر است،به بهانه یکی شدن دگرها تبدیل شود و عامل همبستگی تمام کسانی که آن را دست آویز تعارض و تضاد قرار داده اند.

سیاستمداری که نشان داد آستانه بالای دگرسازی و طرد،تنها مشخصه سیاستمداران نیست.سیاستمدار میتواند آستانه بالای تحمل و جذب داشته باشد و این شهر مستعد ایجاد فضایی توأم با درک مشترک،دغدغه های مشترک،وفاق و اتحاد،دوستی و مهربانی،رقابت سالم و سیاست بی غش است.
ماشااله رسول اندیشه ای بود که میگفت هرکه با من نیست هم از من است..

ماشااله قلی کیانی جوانی برخاسته از مردم بود که به یکباره شمع آجین دلها شد.جوانی که در کمترین زمان ممکن راهی را طی کرد که دیگران سالها سالک آن بودند و نرسیدند.ماشااله وقتی آمد که امیدی برای برادری نبود.با «ساربان بی مروت»،شعری که شرح حال مردم بود.

آمد و لبخند زد.شعرش شعار مردم شد و خودش کاندیدایی که حتی طرفداران رقیب هم دوستش میداشتند.

به جرأت میتوان گفت تمام مردم اندیمشک در انتخابات ۸۶ ماشااله را دوست داشتند.به جرأت میتوان گفت حتی کسانی که به او رای ندادند دوست داشتند امکانی بود تا میشد از تعلقات قومی،تعصبات و گرایشات حزبی گذشت و یا اینکه میشد پا بر خواهش خویشان گذاشت و به ماشااله رای داد.

انتخابات ۸۶ آغازی بود برای دورانی که خواستن میتوانست شدن شود.بودن میتوانست رسیدن باشد.هیچ ناممکنی وجود ندارد.دیوارهای خودساخته و انسانهای بت ساخته باید شکسته شوند تا مردم خود انتخاب کنند و خود به هرآنچه میخواهند برسند.

ماشاله را نمیشود در یک مطلب تفسیر کرد.

تاثیر سخن ماشااله بر مردم الوار،در سخنرانی تاریخی بیدروبه نشان داد که میشود یکی شد.بی هیچ خط کشی قومیتی،تعصب نژادی و تمام چیزهایی که میان ما فاصله انداخته اند.قبیله ما انسانیت است و برادری یعنی همه دردی مشترک داریم.ماشااله الوار را بحق سفره همیشه گشوده لر نامید.صفتی که  نشان از مردم شناسی و همسانی او با روح بلند عشایر داشت.

وقتی بحث خانواده لور را مطرح کرد،اقوام متکثر لور پس از سالها جدایی مانند یک خانواده،باهم و درکنار هم برادری را معنا کردند.وقتی از خانواده اندیمشک سخن گفت،مرزهای قومیتی شکست.مرزهای جغرافیایی از میان برداشته شد.الوار اندیمشک شد و لور،چمگلک.از کرخه تا دز و از کوی نیرو تا آخرین نقطه جغرافیایی،همه و همه سرزمینی شد به نام اندیمشک و خانواده ای بزرگ به نام اندیمشکیان.

ما از جمله «پاسخ احمدی نژاد منم» که ماشااله در اهواز بیان کرد فهمیدیم میشود رها بود و آزادگی بالاترین منش انسانی است که هیچ چیز نمیتواند آن را از انسان بگیرد.

«قلی کیانی و ترس یعنی عدم» جمله ای بود که تمام اندیشه های آزادیخواهانه و عصیان علیه ترس های حقیر انسانی را معنا میکرد.

سوز آفتاب شهریور در مقابل سوز دلهای ما هیچ است.این آتش از آفتاب نیست.

باید تمام درد های عالم را هیزم کرد و آتشی بزرگ افروخت تا بفهمی در دل ما چه میگذرد.

پایان این شهریور،سومین سال است که خورشید دور کامل خود را بر زمینی میزند که دیگر ماشااله بر روی آن نفس نمیکشد.و نه تنها این شهریور،که تمام سال برای ما شهریور است.روزهایی که نه شوق آغاز دارد،نه لذت پایان…

نگارنده: پیمان میرزاوند

به یاد ماشالله قلی کیانی ( فعال اصلاح طلب اندیمشک)

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *