هنوز هم * بأی ذنبٍ قٌتلت*جاریست

خورنا –

هنوز هم * بأی ذنبٍ قٌتلت*جاریست

عیب بزرگم آنست که نمیتوانم ،بین آنچه باید باشد و شود و آنچه کنون است ،صبور باشم ،برخی اوقات با دیدن یک تغییر مثبت احساس میکنم ، به قله رسیده ام ، اما در مواجه با برخی ناکامیها دوباره تمام وجودم را یأس میگیرد، از کودکی بخاطر فرار سگی لنگ، که همسالانم او را با سنگ زده بودند ،غصه خورده بودم ، حتی در دوره جنگ و در سنین نوجوانی هنگامی که به طرف دشمن تیر اندازی میکردم ،آرزو میکردم قبل از اینکه تیر اسلحه ام به کسی بخورد ، من آماج تیر میشدم ، تا هیچوقت مجبور نباشم ،باعث آسیب کسی شوم ، که حتی دشمن میخواندمش !!
در طول ۳۰ سال خدمت در آموزش و پرورش و تدریس و کارهایی از قبیل مدیر و معاونت مدارس و سر و کله زدن با دانش آموزان در روستا و شهر و در زمانهایی که تربیت در تنبیه بدنی تعریف میشد!! یاد ندارم ،کودکی را مورد ضرب و جرح یا تنبیه بدنی قرار داده باشم ؛ و بخاطر این رفتار خیلی از همکاران قدیمی عملا میگفتند باعث لوس شدن بچه ها شده و این بچه ها به کتک خوردن عادت دارند ، و چه بسا خود شاهد بودم ، برخی از اولیا (البته در گذشته) هنگام مراجعه بخاطر تنبلی فرزندشان از من میخواستند ، او را تنبیه بدنی کنم ، تا درسش خوب شود. اصولا دانش آموزان هم از کسی حساب میبردند که خشن تر باشد ،و یک شیلنگ بعنوان ابزار اقتدار همیشه همراه اینگونه معلمان بود…
در جایی خوانده بودم ،برای اقتدار و کنترل باید از دو ابزار برای پیروان یا کارکنان استفاده کرد : ؛ دوستت داشته باشند یا از تو بترسند؛ و گزینه اول ناخودآگاه انتخاب من بود …
بگذریم … امسال در غروبی که بهمراه چند تن از مسوولین محلی جهت صرف افطار دعوت شده بودیم ، شام مفصلی خوردیم ، بعد از خوردن آنهمه غذای چرب ،میزبان برای اینکه رسم میزبانی را به نحو احسن به انجام رساند ،برای هر کدام از ما با استکان آبلیمو آورد. او معتقد بود آبلیمو اثر سوئ چربی را از بین می برد ، و هر کدام از ما در خصوص مزایا و معایب چربی و گوشت و سرکه و آبلیمو ،افاضاتی داشتیم ، در آن وقت و مساله اصلی ذهن همه ما این شده بود که برای بریدن چربی ،آبلیمو خوب است یا سرکه !!
هنگام برگشت ، در ماشین شاسی بلند که شیشه های آن کیپ و کولر روشن بود ؛اینبار بحث سیاسی گرم بود ،از اینکه سروش در انقلاب فرهنگی چه نقشی داشت؟ و آیا او به عرفان نزدیک است یا فلسفه؟
سر چهارراه، چراغ، قرمز شد، سطل بزرگ و نارنجی زباله توجهم را را جلب کرد ! یک نیم تنه از انسانی که گویا جنسیت مونث داشت ، کاملا در سطل فرو رفته بود ، سر بلند کرد و تن خود را خارج کرد در حالیکه دو بطری پلاستیکی خالی آب در دستش بود ، علیرغم اینکه نگاه به نامحرم نهی شده اما من به چشمان آن دخترک حدود ۲۰ ساله و یا شاید ۱۲-۱۳ ساله که از فرط بدبختی به آن سن میزد ،خیره شدم ، او هم مثل هزاران دختر دیگر حساس است ، لاک ناخن و عطر را دوست دارد ، به لباس و زیور عشق دارد و دوست دارد ،مورد احترام واقعی و نه دلسوزی کسی قرار گیرد.
شامی که خورده بودم ،زهر مار شد ! سروش برایم مشتی کلمه بی معنی برای پز دادن تبدیل گشت، بقیه راه را به این میاندیشیدم که چرا دخترانی با آن همه آرزو و احساس در کشوری مسلمان که مسوولین آن باید مواظب باشند در وضو آب به زیر انگشتر عقیق آنها برسد ، باید تا نیمه در سطل زباله رقیب موشان و گربه های خیابان باشند،
و :
.امروز روز عید فطر است ، شادی و دید و بازدید و احساس مسلمانی!!!
اما خوب است ، از قفس نخبگی به عرصه خیابان آمد ؛ آنجا که ( قصه واقعیست) : کارگر ساختمانی است ، به ظاهر نشان میدهد ، آدم صاف ،صادق و فقیری است ؛ شبها نیز در محل ساختمان در حال ساخت ،میخوابد ، بعد از چند بار که او را دیده بودم ،فقط با ایشان احوالپرسی داشتم ،تا اینکه دیروز در غیاب برادرم جهت سرکشی به ساختمان رفتم ؛کارگر مورد اشاره ام با خجالت و شرمندگی به طرفم آمد و گفت : حاجی فردا عید است ،و هنوز حقوقم را نگرفته ام ! گفتم :چطور مگه! … بدون پرداخت حقوقتان به مسافرت رفته ؟ بلافاصله با برادرم تماس گرفتم ،قول دار تا ساعتی دیگر حقوق آنها را کارت به کارت کند . روی دست و بازویش آثار چاقو و خالکوبی زیادی دیدم ، بدون تعارف به آن کارگر که حالا از دریافت حقوقش خوشحال شده بود ، پرسیدم ، فکر میکردم ،تو روستایی و آدم ساده ای هستی !! اینهمه جای چاقو و تیغ و خالکوبی چیست؟ داستانش را تعریف کرد ،چرتم برید!! انگار سالهاست این درد را داشته ام ، یاد چندین ماجرای مشابه دیگر افتادم ؛فکر میکردم ؛این رفتارها هم مثل بیماری طاعون از بین رفته اند ،اما نه ؛ اینها در کنارمان هستند ، لازم است ،فقط کمی در سطل های زباله نظری بیافکنیم : اما قصه را اینگونه تعریف کرد:
،بجز من دو خواهر و پدر بیمار و مادرم در زیر یک سقف در یکی از روستاهای اطراف بنام …. زندگی میکردیم ، یکی از خواهرانم ازدواج کرده و در شهر زندگی میکرد، شوهرش بیکار و معتاد بود، حتی شنیده بودیم خواهرم را وادار به گدایی کرده بود ،علیرغم ،بیچارگی خودمان به هر طریقی بود پدر خدا بیامرزم ،طلاقش را گرفت ، تازه ۲۱ سالم شده بود،که خواهر مطلقه ام نیز به ما و به بدبختی ما اضافه شد،
بصورت روز مزد بر روی زمینهای کشاورزی اطراف روستا مشغول کار بودم ،تا آن عصر لعنتی!!
دو تن از پسرعموهایم با موتور نزدم آمده و گفتند ،خواهر طلاق گرفته ات باعث ننگ خانواده و فامیل شده ، اگر تو عرضه نداری ،ما این لکه را پاک میکنیم ، آنقدر گفتند ،که نمیدانم ،کی به منزل رسیدم ؛ به آشپزخانه رفتم ،کاردی که با آن سالی یک بار سر گوسفندی را برای رضای خدا میبردیم ،برداشته زیر لباسم مخفی کردم ،به یکی از اتاقها رفته ،صدایش زدم؛ با خجالت از اینکه دوباره نانخورمان شده، سراسیمه با لیوان دوغی در دست آمد ،
— خسته نباشی برادر! تا این لیوان دوغ را بخوری، برایت آبی آمده میکنم، تا دست و صورتت را بشوئی؛ و سپس غذایی آمده میکنم ، انگار خیلی گرسنه ای؟!
لیوان را از دستش گرفتم و با سرعت ، و با زور و توان جهل و بدبختی به خیال خودم سر از لکه ننگ پاک کردم !!! و…
این خالکوبی و جای چاقو خاطره دو سال زندان است ؛ بعد از رضایت پدر و مادرم و کشیدن دو سال حبس آزاد شدم!!
در دلم گفتم مطمئنی آزاد شدی!
راستی میگویند ؛ گور سرد است ، و گدایی در آن بی معناست !!! خواهرت به تو نگفت که ریحانه است ، ناز است ، جمله آخرش لفظ برادر است …
دلم برای هر دو سوخت ، رو برگرداندم ، گفت که پشیمان است ،کار غلطی کرده اما جورش را هم کشیده است!!! هنوز احمق است ،خیال کرده ذبح انسان با دو سال حبس و پشیمانی قابل مقایسه است ،
شاید قربانی نمودن انسانها به پای خدایان هنوز تمام نشده و خود را بصورت تابوهایی دیگر در حال نمایش است ،
شاید اولویت ها را باید در حل مشکلات جامعه باز تعریفی دیگر نمود ، تا رنج کولبران و زباله گردها و کودکان منتظر چراغ قرمز رانندگی ،منتظر چراغ سبز عدالت اجتماعی در همه اشکال آن باشند. هر چند فساد و شکاف طبقاتی محصول نبود توازن بین فرایندهای کسب قدرت سیاسی و حقوق شهروندان است ؛و این عامل خود به تنهایی باعث شده حوزه ی سیاسی پررنگتر دیده شود اما یقینا آنچه امروز مردم ما بیشتر به آن نیاز دارند ،احساس مسوولیت متقابل بین آنها و مسوولین است ، آنجا که هرمسوولی با دیدن کودکان و زنان و دختران رنج کشیده خواب به چشمانش حرام شده و بالاترین لذت او نه تکیه بر صندلی قدرت بلکه ادای خدمت صادقانه به خلق باشد.

(فاضل خمیسی عید فطر سال ۹۶)

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *